فهمیده ام اینکه میتوانم از هر چیز کوچک چند کتاب بنویسم یک جور نقص است ، اینکه من تمام چیزهارا مفصل تر میبینم و میفهمم احتمالا به این دلیل است که مغزم طوری کند عمل میکند که انقدر برای فهمیدن یک اتفاق باید دقت کنم که تمام کائنات انعکاس یافته در ان را میبینم . به بیان دیگر من انقدر دارم به همه چیز نگاه میکنم و ان ها را نمیبینم و مغزم در دنیایی دیگر است-شاهد این مدعا تمام اطرافیانم اند که خسته شده اند از بس هیچ چیز را با اینکه همراه انان بودم ندیده ام و باید برایم توضیح بدهند و نصف توضیحاتشان را هم گوش نمیکنم و از اول باید تعریف کنند و حواسم نیست و بگذریم-که زمانی که میخواهم دقت کنم تا از دنیای مغزی ام بیرون بیایم و یک چیز را بفهمم انقدر دقت میکنم که ناخوداگاه تمام فلسفه ی وجودی چیزی و تمام چیزهای مربوط به ان و روابط انها در من نقش میبندد و این جبر عمدی وارد شده انقدر مراقب پرت نشدن مغزم است که وقتی حواس پرتی ام میخواهد از ان سواستفاده کند ، کشاکش میان ضمیر خوداگاه و ناخوداگاهم باعث در هم امیختن اطلاعات واقعی از اتفاق در حال وقوع و تمامی اطلاعات بایگانی حافظه ام میشود و به سریع ترین وجه ممکن تمام تجربه های زندگی ام از کودکی تا همان لحظه ، خود را با این اتفاق جدید مقایسه میکنند و روابط باربط و بی ربط بی شماری را پشت پلک هایم ردیف میکنند.
من راه جلوگیری از دخالت حافظه ام در تمام امور را بلد نیستم و نمیدانم چطور باید به حال بدون استدلال و ربط دادن ان به گذشته اکتفا کنم و نتیجه ی این نقص گستره ی نامحدود روابط میان لحظات زندگی ام و سرسام گرفتن و دیوانه شدن از غلظت حکمت است.
و احتمالا تا اخر عمرم مدام قرار است به خودم ثابت کنم که چقدر فلسفه خواندن برای من خوب و جواب بود . و چقدر هنوز نمیدانم مغزم با این همه توانایی در معلولیت به چه دردی میخود.
درباره این سایت