آنچه نمیگویم و لمس میکنم.



طبق همان معمولی که در مواجهه با خودی از گذشته از خود نشان میدهم با دیدن گفته‌های قبلی‌ام در اینجا ، سخت و ناخشنود شدم. بیش از صدها سال از اخرین نوشته‌هایم در اینجا میگذرد ، بیش از ده‌ها سال از نوشتن‌ام. یک سال و هفت ماه است که تاریخ ازینجا عبور نکرده و زمان و من متوقف بوده اند ، حالا بعد از یک سال و هفت ماه تغییر من به اینجا برگشته ام و چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟

بیهوده است که این یک سال و هفت ماه تغییر را به روز و ثبت کنم ، هرچند آنچه اکنون از ثبت شده ها در اینجا میبینم غریب و بیگانه است و با چسباندنشان به خودِ امروزم جالب میشوند ، و ثبت چیزهایی در امروز این اتفاق را برای سال های بعد نیز ممکن میکند.

همه چیز در این سال ها تغییر کرده ، همه چیز. اما من هنوز از خودم خوشم می آید و نمیخواهم خودم را زندگی کنم. ترجیح میدهم د را زندگی کنم چون این من توانایی ادای حق مطلب را درباره ی آنچه من هستم ندارد. زبان ام تحلیل رفته. واژه های زیادی برایم نمانده. بلاتکلیفی های گذشته به نظر مسخره میرسند اما هنوز هم بلاتکلیفی هایی هست. هنوز هم من به خلوص خودم نرسیده ام از فرط چرک.

میتوانم از روی عکس و فیلم های دسته بندی شده از یک سال و شش ماه پیش تا کنون (چرا بالاتر بنظرم هفت ماه رسیده بود؟ زیادی دور بنظر میرسد به هرحال) ، شرحی مختصر بر آنچه شده و نشده بنویسم و انسان ها و دنیای جدیدم را تفسیر کنم ، میتوانم هم نکنم. برای سال ها بعد با توجه به امروز خوب به نظر میرسد. اما چه امیدی به تداوم است و سال هایی که "بعد" باشند؟ همین امروز سی و چهار روز است که در قرنطینه‌ی خانگی مانده‌ام و زنده بودنم در روزهای اینده هیچ مشخص نیست. زندگی شبه آخرامانی ، چون هنوز آخرامان نیست. هنوز من خیالپردازی میکنم.

باید از دیروزها بگویم تا به تفسیر امروز ختم شود یا میتوانم یک سال و شش ماه زمان را نادیده بگیرم و از امروز توضیح و تفصیل بنویسم؟ اگر افاقه‌ی هرکدام معلوم شد ، چطور این باید را به خودم بقبولانم؟

در برآوردن دست به مقصد لمس ترقوه‌های بیرون زده از زیر پوست رنگ‌پریده‌اش ، پوست به زبانی روی می‌آورد که تن را نمیشناسد.

 

 


من اونقدر دیر به ازروهام میرسم که دیگه نمیخوامشون. که دیگه ارزو نیستن. تو یه کتاب دخترک فقیری بود که وقتی لباسا از مد میفتاد و ارزون میشد میتونست بخرتشون ، اما دیگه از مد افتاده بودن. زندگی منم شده دیر شدن. مثل همین رتبه ی کنکوری که خوشحالم نکرد. چرا حس کردم باید تظاهر کنم خوشحالم؟ چرا نتونستم؟ اما وقتی دیدم بابا هم خوشحال نشده به دوتا چیز فکر کردم ، تاثیر وراثت روی قضیه ، یا دیر بودن خیلی چیزها برای خیلی ها. اما اون از روز بعد خوشحال بود ، وقتی به عمو میگفت خوشحال بود ، امروز توی اون قلعه ی قدیمی واقعا خوشحال بود ، وقتی کنار اون زن اسپانیایی بهش خندیدم خوشحال بود ، اما من هنوز نمیتونم خوشحال باشم. چقدر دیر شدن عجیب شده واسم. یعنی قراره اینطوری بمونه؟ اصلن طبیعیه که اینطور بمونه؟ خسته تر از فلسفه بافی ام. و خسته تر از توقعات خودم. امروز که توی اینه ی یه کافه تمرین خندیدن کردم فهمیدم فقط خندیدن کافی نیست. من به چیزهایی بیشتر از تمام خنده های این شهر نیاز دارم. چیزی که منو سرپا کنه. چیزی مثل ریسیت فکتوری ، نه یه رفرش ساده. پریروز که اون مارال توی چشمام زل زد بهم فهموند میدونه که دیگه نمیتونم به چیزی اهمیت بدم ، حتی اگه با همین روند  انکارش کنم خیلی از نقشه هام برای گول زدن خودم به هم ریخت.  برای هر حس بدی یه دلیل محیطی پیدا میکنم و از سرم رفع میشه که منشا-ای از من داشته باشه ، اما چرا حتی به دلیلی محیطی هم حس خوبی پیدا نمیکنم؟ با اینکه به لنگیدن یه جای کار عادت دارم اینبار معادله هام خطرناک تر از سرسری گذشتن-ان. د از نوشتن میگفت ، به واقعیت فکر کردم. دیدی حتی کتابا هم اونقدر دیر بودن که دیگه ذوقی نداشتی؟ و حالا به ارزوهای الانم فکر میکنم و غمگین میشم.

ارزوهای الانم همین حالا هم دیر شدن و اینکه از الان میدونم رسیدن بهشون دیگه لذت بخش نخواهد بود ناامیدم میکنه. حتی بعضیاشون قشنگ تر از چیزی بودن که دیگه الان برسم بهشون. اما این قشنگ نیست که میتونم بگم به همشون رسیدم ولی ندونم چندتاشون خوشحالم کردن. شاید حتی ارزوهایی که با ایده ی محبوبیت میسازم رو هم از همون اول دوست ندارم و تظاهر میکنم ، و به مرور از این تظاهر خسته میشم. من فقط برای دووم اوردن و نشون دادن این وعده ی واهی به خودم که بی هدف نیستم اونارو به زور میسازم و کی از ارزوهای زوری لذت میبره؟ شجاعت نداشتنشون و تهی شدن رو ندارم و این هم روی اصرار به اثبات تضادهای واقعیت به خودم تاثیر داره.

من دارم زور میزنم برای ادامه دادن ، ادامه ی چی رو نمیدونم. چرا باید ادامه بدم رو هم نمیدونم. اما انگار چاره ی دیگه ای هم ندارم.

و این زور زدن جمع و متراکم میشه و چند شب یکبار مثل یه غده ی بدخیم خفه کننده تصمیم به نابودی تلقین هام میکنه. اما اگه همین تلقین به زندگی کردن رو هم از دست بدم تهی تر از الان میشم و دووم اوردن سخت تر میشه. اونم الان که انقدر همه ی دیوارا سخت تر از قبل شدن.

بیست و سوم مرداد ازمون عملیه و بیشتر از ازمون به تاریخش فکر میکنم و اذیتم میکنه. چیزی که قراره در اخر مغز من رو متلاشی کنه همین اعدادن. همین اعداد صریح سرد که بی هیچ ترحمی محاصره ام میکنن و دایره ی سیم خاردار های پیچیده دورم رو تنگ تر میکنن. اما بیا به بیست و سه و سه فکر نکنیم. توی این بازه ی زمانی میتونن حتی از بیست و پنج هم خطرناک تر باشن. و بهت گفتم که با 226 قهرم؟ این 5های توی زندگی من رو گنگ میکنن.

این دیر شدن ها هیچ چیزی برام نذاشتن. این اجبار به دووم اوردن و ادامه و تلقین ها منکسرم کرده و با یک تلنگر از گذشته ممکنه بشکنم و باید خیلی مواظب باشم. حداقل امروز فهمیدم تلقین توی حس های خوب اصلا جوابگو نیست. از این به بعد میتونم اجبار به تلقینشون رو امتحان کنم.


فهمیده ام اینکه میتوانم از هر چیز کوچک چند کتاب بنویسم یک جور نقص است ، اینکه من تمام چیزهارا مفصل تر میبینم و میفهمم احتمالا به این دلیل است که مغزم طوری کند عمل میکند که انقدر برای فهمیدن یک اتفاق باید دقت کنم که تمام کائنات انعکاس یافته در ان را میبینم . به بیان دیگر من انقدر دارم به همه چیز نگاه میکنم و ان ها را نمیبینم و مغزم در دنیایی دیگر است-شاهد این مدعا تمام اطرافیانم اند که خسته شده اند از بس هیچ چیز را با اینکه همراه انان بودم ندیده ام و باید برایم توضیح بدهند و نصف توضیحاتشان را هم گوش نمیکنم و از اول باید تعریف کنند و حواسم نیست و بگذریم-که زمانی که میخواهم دقت کنم تا از دنیای مغزی ام بیرون بیایم و یک چیز را بفهمم انقدر دقت میکنم که ناخوداگاه تمام فلسفه ی وجودی چیزی و تمام چیزهای مربوط به ان و روابط انها در من نقش میبندد و این جبر عمدی وارد شده انقدر مراقب پرت نشدن مغزم است که وقتی حواس پرتی ام میخواهد از ان سواستفاده کند ، کشاکش میان ضمیر خوداگاه و ناخوداگاهم باعث در هم امیختن اطلاعات واقعی از اتفاق در حال وقوع و تمامی اطلاعات بایگانی حافظه ام میشود و به سریع ترین وجه ممکن تمام تجربه های زندگی ام از کودکی تا همان لحظه ، خود را با این اتفاق جدید مقایسه میکنند و روابط باربط و بی ربط بی شماری را پشت پلک هایم ردیف میکنند.

من راه جلوگیری از دخالت حافظه ام در تمام امور را بلد نیستم و نمیدانم چطور باید به حال بدون استدلال و ربط دادن ان به گذشته اکتفا کنم و نتیجه ی این نقص گستره ی نامحدود روابط میان لحظات زندگی ام و سرسام گرفتن و دیوانه شدن از غلظت حکمت است.

و احتمالا تا اخر عمرم مدام قرار است به خودم ثابت کنم که چقدر فلسفه خواندن برای من خوب و جواب بود . و چقدر هنوز نمیدانم مغزم با این همه توانایی در معلولیت به چه دردی میخود.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شجاعت ها و شقاوت ها server51 منبع کویل دار رویال بک لینک ساناز پالیزی کتابخانه عمومی مجتمع فرهنگی بازرگان اگه بر روی این لینک کلیک کنید تمام اطلاعات گوشی یا کامپیوتر هک میشود سوالات دروس پایه هشتم PHOTOLITER|فوتو لایتر وبلاگ کلینیک پوست سی زم