من اونقدر دیر به ازروهام میرسم که دیگه نمیخوامشون. که دیگه ارزو نیستن. تو یه کتاب دخترک فقیری بود که وقتی لباسا از مد میفتاد و ارزون میشد میتونست بخرتشون ، اما دیگه از مد افتاده بودن. زندگی منم شده دیر شدن. مثل همین رتبه ی کنکوری که خوشحالم نکرد. چرا حس کردم باید تظاهر کنم خوشحالم؟ چرا نتونستم؟ اما وقتی دیدم بابا هم خوشحال نشده به دوتا چیز فکر کردم ، تاثیر وراثت روی قضیه ، یا دیر بودن خیلی چیزها برای خیلی ها. اما اون از روز بعد خوشحال بود ، وقتی به عمو میگفت خوشحال بود ، امروز توی اون قلعه ی قدیمی واقعا خوشحال بود ، وقتی کنار اون زن اسپانیایی بهش خندیدم خوشحال بود ، اما من هنوز نمیتونم خوشحال باشم. چقدر دیر شدن عجیب شده واسم. یعنی قراره اینطوری بمونه؟ اصلن طبیعیه که اینطور بمونه؟ خسته تر از فلسفه بافی ام. و خسته تر از توقعات خودم. امروز که توی اینه ی یه کافه تمرین خندیدن کردم فهمیدم فقط خندیدن کافی نیست. من به چیزهایی بیشتر از تمام خنده های این شهر نیاز دارم. چیزی که منو سرپا کنه. چیزی مثل ریسیت فکتوری ، نه یه رفرش ساده. پریروز که اون مارال توی چشمام زل زد بهم فهموند میدونه که دیگه نمیتونم به چیزی اهمیت بدم ، حتی اگه با همین روند  انکارش کنم خیلی از نقشه هام برای گول زدن خودم به هم ریخت.  برای هر حس بدی یه دلیل محیطی پیدا میکنم و از سرم رفع میشه که منشا-ای از من داشته باشه ، اما چرا حتی به دلیلی محیطی هم حس خوبی پیدا نمیکنم؟ با اینکه به لنگیدن یه جای کار عادت دارم اینبار معادله هام خطرناک تر از سرسری گذشتن-ان. د از نوشتن میگفت ، به واقعیت فکر کردم. دیدی حتی کتابا هم اونقدر دیر بودن که دیگه ذوقی نداشتی؟ و حالا به ارزوهای الانم فکر میکنم و غمگین میشم.

ارزوهای الانم همین حالا هم دیر شدن و اینکه از الان میدونم رسیدن بهشون دیگه لذت بخش نخواهد بود ناامیدم میکنه. حتی بعضیاشون قشنگ تر از چیزی بودن که دیگه الان برسم بهشون. اما این قشنگ نیست که میتونم بگم به همشون رسیدم ولی ندونم چندتاشون خوشحالم کردن. شاید حتی ارزوهایی که با ایده ی محبوبیت میسازم رو هم از همون اول دوست ندارم و تظاهر میکنم ، و به مرور از این تظاهر خسته میشم. من فقط برای دووم اوردن و نشون دادن این وعده ی واهی به خودم که بی هدف نیستم اونارو به زور میسازم و کی از ارزوهای زوری لذت میبره؟ شجاعت نداشتنشون و تهی شدن رو ندارم و این هم روی اصرار به اثبات تضادهای واقعیت به خودم تاثیر داره.

من دارم زور میزنم برای ادامه دادن ، ادامه ی چی رو نمیدونم. چرا باید ادامه بدم رو هم نمیدونم. اما انگار چاره ی دیگه ای هم ندارم.

و این زور زدن جمع و متراکم میشه و چند شب یکبار مثل یه غده ی بدخیم خفه کننده تصمیم به نابودی تلقین هام میکنه. اما اگه همین تلقین به زندگی کردن رو هم از دست بدم تهی تر از الان میشم و دووم اوردن سخت تر میشه. اونم الان که انقدر همه ی دیوارا سخت تر از قبل شدن.

بیست و سوم مرداد ازمون عملیه و بیشتر از ازمون به تاریخش فکر میکنم و اذیتم میکنه. چیزی که قراره در اخر مغز من رو متلاشی کنه همین اعدادن. همین اعداد صریح سرد که بی هیچ ترحمی محاصره ام میکنن و دایره ی سیم خاردار های پیچیده دورم رو تنگ تر میکنن. اما بیا به بیست و سه و سه فکر نکنیم. توی این بازه ی زمانی میتونن حتی از بیست و پنج هم خطرناک تر باشن. و بهت گفتم که با 226 قهرم؟ این 5های توی زندگی من رو گنگ میکنن.

این دیر شدن ها هیچ چیزی برام نذاشتن. این اجبار به دووم اوردن و ادامه و تلقین ها منکسرم کرده و با یک تلنگر از گذشته ممکنه بشکنم و باید خیلی مواظب باشم. حداقل امروز فهمیدم تلقین توی حس های خوب اصلا جوابگو نیست. از این به بعد میتونم اجبار به تلقینشون رو امتحان کنم.

بعد از گذشت یک سال و شش ماه

پدیده ی بی رحم دیر شدن

هنر من کندی مغزم است.

، ,ی ,هم ,رو ,تر ,شدن ,تر از ,که دیگه ,دیر شدن ,خوشحال بود ,بود ،

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انشا بیست روابط اجتماعی در نوجوانان میلگرد آهن لوله استیل مهزیار فولاد تولید و پخش شال و کلاه بافت الملک القدوس زبان انگلیسی متوسّطه اوّل پیرانشهر amlakaftabir آموزشگاه صدیقه کبری گندمان ویتا شب های روشن